جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | 
Friday, 9 June 2023 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۱۱۸۱۱۹

۱۲۰

۱۲۱۱۲۲۱۲۳۱۲۴۱۲۵۱۲۶۱۲۷۱۲۸>آخر

: صفحه


شماره: ۵۷
درج: جمعه، ۵ اسفند ۱۳۸۴ | ۲:۵۸ ق ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۵ اسفند ۱۳۸۴ | ۳:۰۱ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • مرحوم اونوف: مردی که نمی‌دانست مرده بود!

جمعه‌شب پيش، وقتی «سينما ۴» فيلم «تشريفات ساده»ی تورناتوره را پخش کرد، نشستم تا تماشا کنم، ولی زنگ تلفن و صحبتی طولانی مانع از آن شد که فيلم را تا انتها ببينم. اما امروز فيلم را به همراه سخنان ناقدان برنامه تا انتها ديدم (البته، مانند هميشه از سخنان ناقدان برنامه اصلا خوشم نيامد! گرچه سخنان چيستا يثربی در مجموع بهتر از ناقد ديگر بود، اگر از استفاده‌ی او از صفت مسخره‌ی «معناگرا» برای فيلم بگذريم). تورناتوره فيلمسازی است که بسيار دوستش دارم، اما اين فيلمش اصلاً به من نچسبيد، گرچه هنر فيلمسازيش در آن بسيار نمايان بود. دليل آن هم «معنا»ی نهفته در پس فيلم بود که در پايان فيلم کاملا لو رفت. فيلم داستانی «سوررئال» را با استفاده از «نمودگارها» (symbols) بيان می‌کرد، و ارتباط «يک به يکی» که ميان دالها و مدلولهايش وجود داشت، فيلم را در پايان از هر تأويل‌پذيری کثرت‌انگارانه‌ای تهی کرد. ضعيف فيلم همين بود که «معناها»ی بسيار نداشت. داستان و فيلمنامه را خود تورناتوره نوشته بود و شايد از همين جهت بود که فيلم با وجود حساب‌شده بودن تمام عناصر و صحنه‌هايش زيادی «حساب‌شده» از کار در آمده بود و لطفش را از دست داده بود. اما چه بود «معنا»ی فيلم؟ به گمان من بدين شرح بود.


۲۹۱۵

شماره: ۵۶
درج: شنبه، ۲۲ بهمن ۱۳۸۴ | ۸:۳۲ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۲۲ بهمن ۱۳۸۴ | ۸:۳۲ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

مبتلا شديم به روزگاری که نيست در او آداب اسلام و نه نيز اخلاق جاهليت و نه احکام خداوندان مروت.

ابوبکر واسطی

  • امام حسين (ع) بر ما می‌گريد؟

«مدتهاست که ديگر شنيدن روضه‌ی اباعبدالله اشک به چشمم نمی‌آورد» — اين را دوستی می‌گفت که سالها از من بزرگتر است و اکنون در آستانه‌ی شصت‌سالگی است. و ادامه داد: «به نظر تو قلبم قساوت پيدا کرده است، يا دلم سياه شده است؟» با شنيدن اين حرف فقط سری به افسوس تکان دادم و به او گفتم، «مواظب باش اين حرف را جايی نزنی، چون ممکن است بلايی به سرت بياورند که امام حسين به حال تو گريه کند!» دوستم خنده‌ای کرد و حرف را عوض کرد. از اين ماجرا يک سال گذشته است و در اين مدت چيزهای ديگری نيز شنيده‌ام و خوانده‌ام، چيزهايی از دوستان صميمی و چيزهايی در همين فضای مجازی — امروز سايه‌ی سنگين شک چنان بر همه چيز گسترده شده است که حتی «محترم»ترین و «بديهی»‌ترین اعتقادات ما نيز از آن مصون نيست. دوستی از دوره‌ی دبيرستان دارم به نام «مصطفی» که جامعه‌شناسی خوانده است. سالهاست که با هم دوستيم و هر از گاه ديداری می‌کنيم و گفت و گويی. گفت و گو با او هميشه برای من لذت‌بخش و آموزنده است، گرچه گفت و گوهايش همواره چالش‌برانگيز نيز هست. به هر حال، من هميشه به جامعه‌شناسی هم علاقه‌مند بوده‌ام. مصطفی جامعه‌شناسی خواند، اما «استاد» نشد، البته من او را به استادی قبول دارم، و کار پدر را دنبال کرد و حالا برای خودش کسی است و دم و دستگاه شاهانه‌ای دارد. او به اين اندرز پدرش خوب گوش کرد که «آدم از کارمندی دولت به جايی نمی‌رسد»، البته از «نوکريش» گاهی چرا، اما آن هم «عاقبت» ندارد و هم «حرام» است — خسرالدنيا والاخرة. هميشه دوست داشته‌ام که از گفت و گوهايم با او بنويسم. و حالا او راضی شده است که من حرفهای بين خودمان را منتشر کنم، من هم در عوض به او قول داده‌ام که هرگز نام خانوادگی او را فاش نکنم، حتی در زير سخت‌ترين شکنجه‌ها (البته اگر بتوانم طاقت بياورم!). موضوع گفت و گوی هفته‌ی پيش ما «امام حسين (ع)» بود.


۲۰

شماره: ۵۵
درج: شنبه، ۱ بهمن ۱۳۸۴ | ۱۱:۴۸ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۱ بهمن ۱۳۸۴ | ۱۱:۴۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

توانگر نه آن است که دنيا دارد ... توانگر آن است که مولا دارد

(کلاباذی، شرح تعرف، ص ۹۸)


کيست مولا آنکه آزادت کند
بند رقيت ز پايت برکند

مولوی (مثنوی، دفتر ششم)

  • مولا

وقتی کودکيم، هيچ چيز عميقتر از دين در ذهن‌مان تأثير نمی‌گذارد. نخستين قصه‌ها و داستانها، نخستين بيمها و اميدها، همه از اين دوره است که به جهان ذهنی‌مان قدم می‌گذارند، و بعد شايد همه‌ی کنشها و واکنشهايی را شکل می‌دهند که تا آخر عمر از ما سرمی‌زنند. شايد، همين طور که بزرگ می‌شويم، رفته رفته بسياری از آموخته‌های کودکی را بی‌فايده و خالی از هرحقيقتی بيابيم و شايد در آنها ارزشهايی بيابيم بيش از آنچه در کودکی می‌يافتيم. برای من، دين همواره چيزی فکربرانگيز بوده است: داشتن يا نداشتنش، بودن يا نبودنش. گاهی حس می‌کنم «دين داشتن»، از درون، بسيار زجرآور است و گاهی هم حس می‌کنم «با دين» می‌شود، از بيرون، خيلی زجرها را تاب آورد. به هر حال، گمان نمی‌کنم هيچ دينداری وجود داشته باشد که «بر سر ايمان خويش نلرزيده باشد». و اما درباره‌ی يکی از قهرمانان کودکی‌ام: «علی» (ع). علی در کودکی برايم فرقی با رستم نداشت، اما وقتی بزرگتر شدم، وقتی توانستم چيزهايی پيچيده‌تر از قصه‌ها بخوانم، او از خاطرم نرفت. جای رستم را هرکول و ماسيس و قهرمانان وسترن و ساموراييها و گلادياتورها و سوپرمن و بت‌من و گانگسترهای‌ تنها گرفتند، اما جای «علی» را هيچ‌کس نتوانست بگيرد، چون او ديگر برايم قهرمانی «شمشيرزن» نبود. البته هنوز هم از قهرمانان يکه بزن خوشم می‌آيد، اما فقط در کتابها و فيلمها، و نه حتی در تاريخ!


۷۸۴۸

شماره: ۵۴
درج: چهارشنبه، ۲۸ دی ۱۳۸۴ | ۷:۰۸ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۸ دی ۱۳۸۴ | ۷:۵۷ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • مرگ دوست و همکار

امروز روزنامه‌ی «شرق» را ورق می‌زدم که چشمم به يکی دوتا آگهی تسليت و ترحيم در صفحه‌ی آخر افتاد: «در غم از دست دادن دوست عزيزمان آقای احمد حبعلی موجانی به سوگ می‌نشينيم». نمی‌توانستم چيزی را که می‌خواندم باور کنم. به دنبال اسمها در زير آگهيها رفتم. بله خودش بود. آقای موجانی خودمان در «مرکز نشر»، رئيس گروه علوم انسانی و سردبير «مجله‌‌ی باستان‌شناسی و تاريخ». چگونه ممکن بود؟ همين يکی دو هفته پيش بود که يک روز در راه رفتن به رستوران دانشگاه به او برخوردم — او چند سالی بود که خودش را از «دانشگاه پيام نور» و «مرکز نشر» به «مرکز چاپ و انتشارات دانشگاه شهيد بهشتی» منتقل کرده بود و به همين دليل هر از گاهی او را در خيابانهای داخل دانشگاه در حال قدم زدن می‌ديدم و اگر موقعيتی بود جلو می‌رفتم و حالی می‌پرسيدم و خوش و بشی و خبری رد و بدل می‌کرديم. واقعاً، ناراحت شدم. از نخستين باری که او را ديدم بيش از ۱۹ سال می‌‌گذرد. مرد نيکی بود — مؤدب، پرتحمل، باحوصله و خوش‌برخورد، از آن آدمهايی که امروز مثل‌شان کم است. او را امروز به خاک سپردند. برای او شادی روح و برای بازماندگانش، همسر دانشورش خانم نيره‌ توکلی و دو پسرش بهرنگ و بامداد، بردباری آرزومندم. مجلس ختم او روز جمعه، ۳۰/۱۰/۸۴، از ساعت ۳:۴۵ تا ۵:۱۵ بعد از ظهر در مسجدالرضا، واقع در خيابان خرمشهر، خيابان عشقيار، ميدان نيلوفر، برگزار می‌شود. خداوند رفتگان همه را بيامرزد و روح‌شان را قرين آرامش سازد. آمين يا رب‌العالمين.


۵۲۰۲

شماره: ۵۳
درج: سه شنبه، ۲۷ دی ۱۳۸۴ | ۸:۰۴ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۷ دی ۱۳۸۴ | ۸:۰۷ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • از مرگ ...

دوتن از دانشجويانم خواب ديده‌اند که «مرده»ام. يکی دختر است و يکی پسر. و هريک با يک هفته فاصله اين را به من گفته‌اند، يکی سه هفته قبل و ديگری هفته‌ی قبل. خب، اگر بخواهم در مقايسه سخن بگويم، تا اينجا هم از بسياری ديگر بيشتر زنده بوده‌ام. اما آيا «مردن» مرا می‌ترساند؟ می‌توانم بگويم که هم درباره‌اش بسيار انديشيده‌ام، چون بسيار تنها بوده‌ام، و هم هرگز چهره‌اش برايم ناآشنا نيست — چندباری تا نزديکش رفته‌ام، يا حس کرده‌ام به او نزديک شده‌ام. نمی‌توانم بگويم با آمدنش چيزهای بسياری را از دست خواهم داد، اما شايد با اندکی ديرتر آمدنش چيزهايی به دست آورم! به هر حال، می‌توان خواب «مرگ کسی» را ديدن به تأويل نيز سپرد. «مرگ» می‌تواند معنايی حقيقی و معنايی استعاری داشته باشد. آيا وقتی «مرگ کسی» را در خواب می‌بينيم، اين «مرگ» برای «او» اتفاق می‌افتد يا برای «ما»؟ يا برای هردو. مسلماً، اگر «مرگ» به معنای حقيقی رخ دهد، شخص هم «خودش» می‌ميرد، و هم شايد برای «ما» می‌ميرد — ما ديگر به او «دسترسی» نداريم. اما اگر «استعاری» باشد، شايد او فقط برای «ما»ست که می‌ميرد. من می‌توانم خواب «مرگ» خودم را بدين گونه تأويل کنم: يا قرار است که در آينده‌ای نزديک ازدواج کنم، يا قرار است از اين کشور بروم. شايد هم هردو؟ تا خدا چه خواهد!


۳۹۵۲

اول<۱۱۸۱۱۹

۱۲۰

۱۲۱۱۲۲۱۲۳۱۲۴۱۲۵۱۲۶۱۲۷۱۲۸>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9