جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | 
Friday, 9 June 2023 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۱۱۳۱۱۴

۱۱۵

۱۱۶۱۱۷۱۱۸۱۱۹۱۲۰۱۲۱۱۲۲۱۲۳>آخر

: صفحه


شماره: ۸۴
درج: يكشنبه، ۸ مرداد ۱۳۸۵ | ۲:۳۳ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۸ مرداد ۱۳۸۵ | ۲:۳۹ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • به ياد سيد احمد کسروی

امشب يکی دوتا مطلب درباره‌ی مرحوم سيد احمد کسروی خواندم و بسيار ناراحت شدم. يک مطلب از آقای خسرو ناقد بود و ديگری از آقای پرويز داورپناه. اما ناراحتيم بيشتر از اين بابت بود که نام کسروی مرا به ياد پدرم انداخت. آشنايی من با نام کسروی از ديدن کتابهايی شروع شد که در کودکی در خانه‌مان يافتم. اين کتابها به پدرم تعلق داشت و بيشتر از همان جزوه‌هايی بود که در تبليغ «آيين پاک» بود: مانند «صوفيگری»، «بهائيگری»، «شيعيگری». اين کتابها را آن موقع نمی‌فهميدم و ظاهراً در زمانی که يادم نمی‌آمد جلدها و صفحات برخی از آنها را به دست خودم پاره و با خودکار بر صفحات آنها خط کشيده بودم. بزرگتر که شدم، در دوره‌ی دبيرستان، و کسروی را که شناختم، همان پاره‌ها را سعی کردم به يادگار نگاه دارم، کتابهايی را که به دهه‌ی ۲۰ تعلق داشت. در سالهای قبل از انقلاب نمی‌توانستم قضاوت درستی درباره‌ی کسروی داشته باشم. پدرم هم نمی‌توانست کمکی به من بکند. آموزگارانم هم رفتاری دوگانه داشتند، همچون پدرم. امروز مسلماً می‌توان درباره‌ی او درست‌تر و راحت‌تر قضاوت کرد.    


۱۱۵۳

شماره: ۸۳
درج: پنجشنبه، ۵ مرداد ۱۳۸۵ | ۱:۳۷ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۵ مرداد ۱۳۸۵ | ۱:۳۷ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • هديه‌ی تولد

عادت به گرفتن جشن تولد ندارم، و تاکنون چنين جشنی نداشته‌ام، و حتی يادآوری آن به خودم که چه روزی به دنيا آمدم (۱۸ تير). اما گويا اين هم از رسوم زمانه‌ی جديد است و رسمی برای زندگی اجتماعی و اجتماعی شدن. حتی ديده‌ام که چگونه همکارانی در اداره يا شرکتی برای همکارشان جشن تولدی بر پا کرده‌اند، و چگونه برای بسياری کودکان فقدان اين مراسم مايه‌ی اندوه يا برپايی‌شان مايه‌ی شادکامی بوده است. باری، از صدقه‌ سری اين «روزنامه» اکنون دوستانی دارم که تولدم را هر سال به من يادآوری می‌کنند و کلامی محبت‌آميز يا کارتی به يادبود می‌فرستند. امسال دوستی شعری برايم سرود تا آينه‌ای باشد در برابرم از آنچه روزها و شبهای من است. اين بهترين هديه‌ای است که تاکنون از کسی گرفته‌ام:


امشب
دوازده که بگذرد
برایت شمعی روشن خواهم کرد
پشت پنجره‌ات بنشین
و تمام ستاره‌های سعد را رصد کن
و صبح فردا
به قدم زدن که برخاستی
فقط نگاه کن به درخت‌ها
که پیرند
و غمگینند
و تمام این سال‌ها
عاشقانه سایه‌گستر خیالات عاشقانه تو بوده‌اند
گوش کن
شب ــ که روانداز تنهایی توست ــ
گیسوان بلند زنی‌ست
و خورشید
بوسه‌ی آسمان
برای شروع هر روز تو.


۱۱۲۲

شماره: ۸۲
درج: دوشنبه، ۲ مرداد ۱۳۸۵ | ۳:۱۹ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۲ مرداد ۱۳۸۵ | ۳:۱۹ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • استاد مجتبائی

امشب لذت بردم از سخنان عالمانه و فاضلانه‌ی استاد مجتبائی. شما هم اگر دوست داريد بخوانيد، البته ممکن است فيلتر باشد و شما دسترسی نداشته باشيد. گمان می‌کنم اين مصاحبه در روزنامه‌های اينجا هم طی همين چندروز تجديدچاپ شود.


۱۱۳۸

شماره: ۸۱
درج: يكشنبه، ۱ مرداد ۱۳۸۵ | ۱:۳۲ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱ مرداد ۱۳۸۵ | ۲:۴۷ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • ميکی اسپيلين و آغاز جوانی من

ميکی اسپيلين هفته‌ی پيش مرد. نويسنده‌ای که همه‌ی کتابهايش را دزدکی خواندم و پولی هم بابت خريدن کتابهايش ندادم ميکی اسپيلين بود. کتابهای ميکی اسپيلين کتابهای آبرومندی نبود. کتابهای او را در قطع جيبی و با عکسهايی تحريک‌آميز و جنسی در روی جلد چاپ می‌کردند (در سالهای چهل و پنجاه) و معمولا در باجه‌های روزنامه‌فروشی می‌فروختند و البته در فروشگاههای کتابهای کهنه و دست دوم يا بساط دستفروشان نيز پيدا می‌شد. بخشی از بيداری جنسی پسربچه‌های دبيرستانی در آن سالها مرهون کتابهای او بود. همه‌ی پسرها عاشق «ولدا» منشی مايک هامر (کارآگاه خصوصی و قهرمان آثارش) بودند، با آن توصيفهايی که او از اين زن می‌کرد. عکسهای روی جلد اين کتابها آن چيزی را که هر پسربچه‌ی دوازده‌ساله‌ای می‌خواهد داشت: «هفت تير و زن». پسر يکی از همسايه‌های کوچه‌مان تمام کتابهای او را داشت. آنها را از او می‌گرفتم و دور از چشم پدر و مادرم يک نفس می‌خواندم. اما خيلی زود ذائقه‌ام عوض شد چون همان چيزها را می‌شد در کتابهای ديگر با شأنی بالاتر نيز خواند و ديد. «جيمز باند» را که شناختم «مايک هامر» ديگر فراموش شد. اما يک چيز باعث شد که در دوره‌های بعدی زندگی‌ام هيچ گاه از خواندن اين گونه کتابها پشيمان نباشم. دبير ادبيات‌مان که مرد بسيار روشنفکری بود و به گردن همه‌ی ما بسيار حق داشت (آقای معصومی) می‌گفت شما کتاب بخوانيد هرچه می‌خواهيد بخوانيد! مهم نيست ابتدا چی می‌خوانيد، مهم اين است که عادت کنيد «بخوانيد». او اتفاقا از همين کتابهای اسپيلين نام می‌برد. کتابهای پرفروش را معمولا نويسندگان و ناقدان روشنفکر می‌نکوهند و جدی نمی‌گيرند، اما حتماً امروز ديگر فهميده‌اند که بدون اين کتابها کسی کتابخوان نمی‌شود. اين جهان برای هرکسی جايی دارد و چه بسا برای آنان که در نازلترين سطح اند بهترين جا را داشته باشد. اين است روال زندگی.

پيوندگاه:

ميکی اسپيلين (گاردين)

زندگينامه

سخنان

ويکی پديا

شکارچيان دختر (اين فيلم را در سالهای ۶٠ در يکی از سينماتک‌های تهران ديدم. خود میکی اسپيلين نقش «مايک هامر» را بازی می‌کرد).


۱۵۱۰

شماره: ۸۰
درج: پنجشنبه، ۲۹ تير ۱۳۸۵ | ۱۲:۵۱ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۲۹ تير ۱۳۸۵ | ۲:۰۱ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • درباره‌ی «به آهستگی»

ديشب حدود ساعت ۸ از جلوی سينما فرهنگ رد می‌شدم، ديدم برای فيلم «به آهستگی» در ساعت ۸:۳۰ بليت می‌فروشد، بليتی گرفتم و رفتم تو. من چندان علاقه‌ای به ديدن فيلمهای ايرانی ندارم و مدتها بود که اصلا سينما رفتن از يادم رفته بود. اما سال گذشته چندباری سينما رفتم و اين يکی دو ماه هم چندتايی فيلم ديدم. باری، «به آهستگی» هم فيلم دلچسبی برای من نبود. داستان و فيلم‌نامه (که ديپلم افتخار هم گرفته بود) و کارگردانی فيلم ضعفهای جدی داشت و مضمون هم نه ابتکاری بود و نه خوب پرورده شده بود. فيلم به‌طور ناشيانه‌ای «نصفه» بود و جز يک شخصيت، «مرد»، هيچ مرکز ثقل ديگری نداشت. داستان دچار اين مشکل جدی بود که هيچ توضيحی برای رفتار «زن» نداشت، جز اينکه او مبتلا به بيماری عصبی است و از هشت‌سالگی قرص می‌خورده است، اما اينکه اين بيماری عصبی چه تأثيری در رفتار او می‌گذارد هرگز در فيلم مشخص نمی‌شود. زن خانه را به قصد سفر ترک می‌کند و بچه‌اش را نيز در حوالی خانه‌ی مادربزرگش رها می‌کند و به همسرش نيز هيچ اطلاعی نمی‌دهد و به صاحبخانه‌اش نيز هيچ چيز نمی‌گويد و می‌رود چندماهی در مشهد می‌ماند و برای بچه و شوهرش هم دلش تنگ نمی‌شود و هيچ اطلاعی هم به آنها نمی‌دهد تا اينکه شوهر، که کسی ديگر را به جای او به عنوان «مرده» دفن کرده، به‌طرز معجزه‌آسايی از محل اقامت او باخبر می‌شود و «زن» با شنيدن صدای شوهرش تازه به فکر بازگشت به سر خانه و زندگی‌اش می‌افتد! داستان‌نويس فراموش کرده است که بايد توضيح محتمل و معقولی برای رفتار «زن» داشته باشد، زنی که می‌تواند چندماه به تنهايی در شهری زندگی کند و به تنهايی سفر کند و برای مخارج سفر خود پول فراهم کند، از صاحبخانه وديعه‌ی اجاره را بگیرد، و دلتنگ فرزند و همسرش نيز نشود خيلی بايد اعصابش قوی باشد! جالب توجه اينکه در بازگشت هم «مرد» از او نمی پرسد «چرا به من يا به کسی ديگر نگفتی و بچه‌ات را رها کردی و خودت را گم و گور کردی!» اين رفتار چه توجيهی می‌تواند داشته باشد؟ اگر مردی همين کار «زن» را بکند، يعنی بدون اطلاع همسر و خويشان و همکاران‌اش ناپديد شود، ديگران چه فکری درباره‌ی او می‌کنند؟ بياييد «فمنيستی» فکر کنيم، گيريم سفر «زن» محتاج اجازه‌ی شوهر نباشد، اما آيا نيازمند «اطلاع» او هم نيست؟ مرد و زنی که با هم زندگی می‌کنند می‌توانند هروقت دلشان خواست بدون «اطلاع» ديگری برای چندروزی يا چندماهی خودشان را گم و گور کنند؟ کدام زندگی مشترکی می‌تواند بدين گونه دوام بياورد؟ حتی کدام رابطه‌ی کاری؟ باری، فيلم «فقط» می‌تواند در «حاشيه»اش موفق باشد، يعنی «حرف مردم» و تأثير آن در زندگی خصوصی يک فرد. تازه اين هم چندان موجه نيست. فيلم روشن نمی‌کند که اگر کسی به مرد اطلاع نمی‌داد و او به خانه‌اش برنمی‌گشت، زن چند وقت ديگر به سر خانه و زندگی‌اش بازمی‌گشت؟ اما فيلم «گاف»هايی هم داشت. در صحنه‌ای از فيلم دوستی که به مرد زنگ زده به کرج بازگردد، به او می‌گويد «تو در جنوب» کار می‌کنی و حال آنکه صحنه‌ی آغازين فيلم در برف محيط ديگری را به ذهن می‌آورد. در صحنه‌های مربوط به نماز خواندن پدر مرد او هربار در جهتی مخالف با جهت قبل نماز می ‌خواند! به هر حال، نمی‌دانم چرا هروقت فيلمی ايرانی می‌بينم ياد فيلمی خارجی نيز می‌افتم. ضعف اين فيلم و درونمايه‌اس را وقتی می‌توانيم بهتر بفهميم که آن را با فيلمی مقايسه کنيم که مضمونش چندان هم به اين فيلم بی‌شباهت نيست!


۱۱

اول<۱۱۳۱۱۴

۱۱۵

۱۱۶۱۱۷۱۱۸۱۱۹۱۲۰۱۲۱۱۲۲۱۲۳>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9