جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ | 
Friday, 9 June 2023 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۱۰۸۱۰۹

۱۱۰

۱۱۱۱۱۲۱۱۳۱۱۴۱۱۵۱۱۶۱۱۷۱۱۸>آخر

: صفحه


شماره: ۱۰۹
درج: سه شنبه، ۱۶ آبان ۱۳۸۵ | ۱۲:۱۸ ق ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۶ آبان ۱۳۸۵ | ۱۲:۱۸ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • اولوا‌الامر

در يادداشتهايم در تصوف غوطه‌ای می‌زدم که به کلامی از شيخ خرقان رسيدم. مرا وقت خوش شد. می‌گويند: «چون محمود به زيارت شيخ [خرقانی] آمد، رسول فرستاد که شيخ را بگوييد که: "سلطان برای تو از غزنين بدينجا آمد، تو برای او از خانقاه به خيمه‌ی او درآی". و رسول را گفت: "اگر نيايد اين آيت برخوانيد. قوله تعالی: و اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولی‌الامر منکم". رسول پيغام بگزارد. شيخ گفت: "محمود را بگوييد که چنان در اطيعواالله مستغرقم که در اطيعواالرسول خجالتها دارم تا به اولی‌الامر چه رسد"».


۲۰۴۵

شماره: ۱۰۸
درج: دوشنبه، ۱۵ آبان ۱۳۸۵ | ۱:۳۸ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۵ آبان ۱۳۸۵ | ۱:۴۱ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • دو خوی بد من

من دو خوی بد دارم که ميراث شغلهايی است که تاکنون داشته‌ام: ويراستاری و آموزگاری. اين دو شغل بدجوری آدم را به «غلط» حساس می‌کند، البته «غلطها»ی ديگران! آدم با خودش خيال می‌کند که لازم است چيزی را که درست می‌داند به ديگران هم بياموزد، آخر جز اين چه دليلی برای کارش و نانی که می‌خورد دارد. اما من با اينکه فضل‌فروشی را دوست دارم، همواره سعی می‌کنم خويشتندار باشم. البته گاهی هم از دستم در می‌رود. بارها با خودم گفتم اصلا چرا بايد مهم باشد که کسی اين را می‌گويد يا آن را می‌نويسد. حتی چرا نبايد از همه‌ی اين چيزها با بی‌اعتنايی گذشت. اما باز با خود می‌گويم، بالاخره، يک چيزهايی بايد درست شود، چرا نبايد از يکديگر چيزی بياموزيم، چرا نبايد فکر کنيم که ديگران ما را می‌بينند و سخنان ما را می‌شنوند و درباره‌ی ما قضاوت می کنند. چرا نبايد تا حد امکان از درستی آنچه می‌نويسيم و می‌گوييم مطمئن باشيم. می‌گويند کلمات غلط مانند «ويروس» و «ميکرب» نيستند که بيمار کنند يا بکشند. آيا واقعاً همين طور است، آيا درست سخن گفتن و درست نوشتن بی‌معناست؟ آيا مطلبی را درست ياد گرفتن و درست بازگو کردن بی‌معناست؟ چگونه کسی می‌خواهد اعتباری به دست بياورد به عنوان «دکتر» و «استاد»، اما نمی‌خواهد «تکاليف» آن را هم به عهده بگيرد؟ خب، شايد گاهی بيرحمی باشد به خطای کسی خنديدن يا کسی را خوار کردن، اما چگونه ممکن است بدون «رنج» چيزی آموختن؟ مگر راه که می‌رويم موران را لگد نمی‌کنيم، مگر برگها را لگد نمی‌کنيم، مگر زندگی همه‌اش خوردن و بلعيدن و نابود کردن نيست، و باز به وجود آوردن و زاييدن و شکوفا کردن. اين بازی زندگی است که همه‌ی ما را پلکان يکديگر ساخته است. اگر می‌خواهيم بالا رويم، بايد بيرحم باشيم. اين قانون پيشرفت است.


۱۷۹۱

شماره: ۱۰۷
درج: شنبه، ۱۳ آبان ۱۳۸۵ | ۱۰:۵۷ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۱۳ آبان ۱۳۸۵ | ۱۰:۵۷ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • در جست و جوی عدالت

پنجشنبه شب در هنگام خوردن شام تلويزيون را روشن کردم تا ببينم «سينما ۱» چه دارد، اما ظاهراً چيزی نداشت، اين بود که زدم شبکه ۴. برنامه‌ی «در جست و جوی عدالت» پخش می‌شد و آقايان دکتر منوچهری و حجة‌الاسلام - دکتر ميراحمدی و دکتر شريعت و دکتر زيبا کلام به مناظره مشغول بودند. از اين جمع فقط آقايان منوچهری و زيباکلام را می‌شناختم. از بحث دقايقی گذشته بود — يادم نمی‌آيد که هيچ کدام از قسمتهای قبلی اين برنامه را به‌طور کامل ديده باشم. اما از نخستين برنامه‌هايش که دکتر غنی‌نژاد با حجة‌الاسلام - دکتر واعظی بحث می‌کرد چيزهای خنده‌داری به يادم مانده است. بيچاره دکتر غنی‌نژاد، در آن برنامه‌ها، چه حرصی می‌خورد تا بتواند حرفش را بزند و چه خوب هم بالاخره حرفش را می‌زد! خيلی دوست داشتم آن موقع چيزی درباره‌ی اين برنامه بنويسم اما چون حال تعقيب بحثهای فلسفی تلويزيونی را ندارم، و تا به حال هيچ برنامه‌ای از اين دست را از اول تا آخر نديده‌ام، و اصولاً از تماشای فلسفه در تلويزيون بيزارم، و فقط جسته گريخته حرفهايی را شنيده بودم، منصرف شدم. واقعاً آدم بايد «خُل» باشد، آن هم شب جمعه ساعت ۱۰، که بنشيند و بحث «فلسفی» تماشا کند! اما خب از آدم بی کس و کاری مثل من که مجبور است شب جمعه را در خانه تنها بنشيند، چه کاری جز اين برمی‌آيد که چنددقيقه‌ای هم محض تفريح بنشيند و به اجبار و اکراه برنامه‌هايی اين چنين را ببيند! يا دندش نرم، اگر عرضه‌اش را دارد برود يک ماهواره بخرد و بنشيند مهپاره‌هايی مثل «هيفاء وهبی» و «نانسی عجرم»، از جميلات العرب، را تماشا کند! خب، از آنجا که گفته‌اند که «جام می» و «خون دل» هريک به کسی دادند، گويا قضا چنين است که ما از «کلمينی يا حميرا» بی‌نصيب باشيم و علاوه بر اينکه روز خود را با ترهات فلسفی می‌گذرانيم شبها نيز بنشينيم و ترهات فلسفی گوش کنيم! خب، اين شب جمعه هم با اينکه جسته گريخته چيزهايی شنيدم يکی دو نکته برايم جالب توجه بود که می‌گويم.


۸۶۲

شماره: ۱۰۶
درج: دوشنبه، ۱ آبان ۱۳۸۵ | ۸:۲۴ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲ آبان ۱۳۸۵ | ۴:۰۰ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • اتوبوس ۱۲۰ ميليونی

آدم گاهی حرفهايی می‌شنود که نمی‌داند صاحب اين سخن با چه عقلی اين حرف را می‌تواند بزند. امروز وقتی اين سخن رئيس جمهوری اسلامی ايران آقای احمدی‌نژاد را خواندم که: «در پاسخ به اظهارات نمایندگان حاضر در جلسه گفت: این‌كه می‌گویند دو بچه كافی است، من با این امر مخالف هستم. كشور ما دارای ظرفیت‌های فراوانی است. ظرفیت دارد كه فرزندان زیادی در آن رشد پیدا كنند، حتی ظرفیت حضور 120 میلیون نفر را نیز داراست». مات و مبهوت ماندم که اين آدم چطور توانسته است از دانشگاهی در آيران دکتری بگيرد، اما وقتی به برخی استادان عالی‌مقام و همکار خودم و دانشجويان عزيزمان در دانشکده‌ی ادبيات فکر می‌کنم می‌بينم نه اصلا کار محالی به نظر نمی‌آيد. آقای احمدی‌نژاد گفته بود که ايران تا ۱۲۰ميليون نفر ظرفيت دارد، انگار کشور هم مانند اتوبوس است، و می‌توانيم آن را تا ۱۲۰ ميليون نفر افزايش بدهيم. خب، اگر ظرفيت اين مملکت ۱۲۰ ميليون نفر است، می‌توان پرسيد، وقتی به ۱۲۰ ميليون نفر رسيديم چگونه می‌خواهيم اين جمعيت را روی ۱۲۰ ميليون نفر ثابت نگه داريم؟ چگونه می‌شود به رشد جمعيت در مرز ۱۲۰ ميليون نفر فرمان «ايست» داد؟ آيا می‌شود به ۱۲۰ ميليون نفر آدم گفت که ديگر بچه‌دار نشوند؟ آيا می‌شود به زياديها گفت پياده شوند و بروند يک جای ديگر؟ يا نه، ده سال بعد جمعيت‌مان می‌شود ۱۸۰ ميليون نفر و ده سال بعد می‌شود ۳۰۰ ميليون نفر؟ آن وقت ظرفيت اضافی را از کجا تأمين می‌کنيم؟ حتما «مملکت» ديگری اجاره می‌کنيم؟ خب، اين را بايد از جمعيت‌شناسان بپرسيم يا کارشناسان ترافيک؟ اما نه، شايد به قول ظريفی، با اين وضعی که دارد پيش می‌رود و دارند «خايه»های همه را می‌کشند تا چندسال ديگر اصلا «مرد»ی در اين مملکت باقی نماند که کاری بتواند از او برآيد. در آن صورت ما طی چندسال ديگر ۱۲۰ ميليون «زن» خواهيم داشت که می‌توانيم به جای نفت آنها را به اقصی نقاط جهان صادر کنيم، يا مردان بيگانه را برای ازدواج موقت و دائم با آنان به کشور خودمان دعوت کنيم، و کلی درآمد هم داشته باشيم. و «خواجه»های خودمان هم البته به خواجگی خودشان می‌پردازند. شايد هم تا آن موقع آن قدر در کار شبيه‌سازی پيشرفت می‌کنيم که کارخانه‌های «آدم‌سازی»مان ديگر آن قدر آدمهای برنامه‌ريزی‌شده توليد می‌کنند که ديگر نيازی به انسانهای واقعی نداريم، البته جز چندنفری که بايد تا «آخرزمان» هدايت مردم را به عهده داشته باشند. مبارک است ان‌شاءالله.  


۱۵۶۷

شماره: ۱۰۵
درج: يكشنبه، ۳۰ مهر ۱۳۸۵ | ۱۱:۵۸ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱ آبان ۱۳۸۵ | ۲:۵۸ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • لذت ادبيات، حکمت ادبيات

ديروز عصر رفته بودم خانه‌ی هنرمندان سخنرانی تزوتان تودوروف. يک ربع به پنج بود که وارد تالار بتهوون شدم. تالار تقريباً پر بود و فقط تک و توکی صندلی خالی بود که روی برخی از آنها کيفی يا چيزی گذاشته بودند به نشانه‌ی نگهداری جا. رديفهای جلو هنوز اندکی خالی بود، اما گفتم شايد برای از ما بهتران باشد. کسانی بعد از من آمدند و راحت رفتند آن جلو نشستند و کسی هم مانع نشد. جلسه سر ساعت با معرفی سخنران از سوی يکی از اعضای انجمن ايرانشناسی فرانسه آغاز شد که فارسی را با لهجه‌ی خارجی صحبت می‌کرد و ظاهرش به تاجيکان شبيه بود. تودوروف مطلبش را نوشته بود و خانم مترجمی سخنان او را ترجمه می‌کرد. تودوروف موضوع سخنرانی خودش را «ادبيات چيست؟» قرار داده بود، موضوعی که بسيار نظری به نظر می‌آمد. اما او از همان ابتدا، وقتی بحث را با زندگينامه‌ی خودش و آمدنش به فرانسه شروع کرد، نشان داد که خوب می‌داند چگونه بايد از مسأله‌ی «ادبيات چيست؟» در بستری تاريخی و اجتماعی بحث کند. او از وضع دانشگاهها و مکاتب ادبی و فلسفی فرانسه شروع کرد و از هر کدام به اختصار چيزی گفت تا رسيد به مثالهای خاصی از ارتباط خوانندگان آثار ادبی با ادبيات و چگونگی فهم آنان از ادبيات برای زندگی‌شان. در همين جا بود که او به هدف خودش رسيد و نشان داد که ادبيات بدون نظريه‌پرداز ادبی می‌تواند وجود داشته باشد، اما بدون خواننده هرگز! بيش از دو ساعت سرپا بودم و با اينکه چيزی در اين سخنرانی نشنيدم که ندانسته باشم، از شيوه‌ی بحث سخنران فيلسوف و اينکه مطلبش را خوب نوشته بود و با صبر و حوصله آن را به پيش می‌برد بسيار لذت بردم و آموختم، هرچند ترجمه‌ی سخنرانی و روخوانی مترجم از روی دستنوشته‌ی خودش، که البته همزمان نبود و قبلا انجام گرفته بود، گاهی به‌طرز حيرت‌آوری مضحک بود. پايان سخنرانی برايم با يک «شگفتی» همراه بود و آن ديدن کسی بعد از هفت هشت سال بود. کسی که مدتی ذهنم را مشغول کرده بود و به ويژه چند سال پيش خيلی دوست داشتم که او را باز ببينم. او چند صندلی آن طرفتر در رديف مقابلم نشسته بود و من در تمام اين مدت نديده بودمش. بعد از پايان سخنرانی و برخاستن حاضران او بود که مرا ديد. و من يک نيم ساعتی خيلی خوشحال شدم.       


۱۵۱۵

اول<۱۰۸۱۰۹

۱۱۰

۱۱۱۱۱۲۱۱۳۱۱۴۱۱۵۱۱۶۱۱۷۱۱۸>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9